حکایت این روزها
می دونید پسرای گلم:
این روزها خیلی خسته ام همه توانم تحلیل رفته نه توان جسمی دارم نه توان روحی می دونم نباید ناشکری کنم ولی چند روز پیش با یک بنده خدایی صحبت می کردم که نه بچه کوچک داره ونه کار خاصی می گفت خیلی روحم خسته است باید عید چند روز محیطمو عوض می کنم رفتم تو فکر بعد احساس کردم وای این روزها خیلی خسته ام اصلا احساس خوبی ندارم آدم وقتی توی یک جریان متوجه نیست اما بعد از مدتی می فهمه چقدر گرفتار بوده وگذشت زمان رو اصلا نفهمیده خدا رو شکر که شما دو تا رو دارم ولی می دونید عزیزای من من حتی ۵ دقیقه برای خودم وقت ندارم منی که عاشق کتاب خوندن بودم حالا اصلا فرصت ندارم می دونیین چه وقتهایی به وبلاگم سر می زنم وقتی شما دوتا خوابیدید تازه اون موقع ها هم بعضی وقتها اینقدر خسته ام که سرپا خوابم می بره خستگی از شما دوتا رو هم دوست دارم باز هم خستگی جسمی مهم نیست این مریضی خاله سپیده داغونم کرد شما پاکید از خدا بخواهید کمکش کنه تو این ۶ ماهی که خاله سپیده مریضه خیلی تلاش کردم به روی خودم نیارم تا شما وبابا غصه دار نشید ولی بعضی وقتها آدم کم میاره شما که می دونید من خیلی دیر کمرم خم می شه به اندازه کافی هم سختی کشیدم ولی حالا خیلی خسته ام این بی خوابی های شبانه پرهام رو اعصابم اثر گذاشته از خدا بخواهید کمکم کنه نمی خوام براتون غمگین بنویسم باید سعی کنم شاد باشم تا شماها غمگین نشید