بدون عنوان
وقتی اولین بار طاها را تو بغلم گرفتم یک حس غریبی بود با خودم می گفتم خدایا این موجود کوچولو رو من باید بزرگش کنم وای چه مسئولیت سختی اصلا فکرش رو هم نمی کردم که بتونم با خودم می گفتم خدایا این کوچولو حتی بغل کردنش هم سخته کمکم کن حالا اون موجود کوچولو ۳سال ونیمش و تمام زندگی من وپدرش با شیرین زبونی هاش و قشنگ حرف زدنش تمام دنیامونو پر از شادی کرده پذیرش پرهام راحت تر بود چون بچه دوم بود و اونقدر دوست داشتنی که گذشت زمان رو با این دو تا فرشته کوچک حس نمی کنم دوستتون دارم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی