امان از این واکسن
بالاخره دیروز واکسنتو زدیم مامانی
شب قبلش اصلا نتونستم بخوابم همش تو فکر واکسنت بودم صبح با خاله سحر رفتیم واکسنوتو بزنیم کلی خوشحال بودی و می گفتی دد فکر می کردی داریم می ریم دد
نمی دونستی قرار چه بلایی سرت بیاد
خلاصه مامان وقتی اونجا رسیدیم یک عالمه نی نی با ماماناشون منتظر بودن
نمی دونم چیزی فهمیدی چی شد که یکدفعه چشمات پر از اضطراب شد محکم به من چسبیده بودی حتی بغل خاله سحر هم نرفتی
اونجا مامانها همه مضطرب و نگران منتظر بودن بعضی از مامانا که نوبت بچه شون بود گریه هم می کردن
با خودم فکر می کردم وای این علاقه مادر به فرزند چه چیز غریبی تو چشمهای تک تکشون پر از عشق بود بچه هاشون فقط می خواست یک واکسن بزنه اگه بدونی چه قدر نگران بودن
یکدفعه یادم از مامانایی افتاد که بچه هاشون بیماری سخت دارن اونها چی می کشند یاد مامان جون افتادم که چه قدر برای خاله سپیده زجر می کشه چشمام پر از اشک شد
ما به خاطر یک واکسن اینقدر نگرانیم بعد ...............
خلاصه پسرم برگشتیم خونه یکی دوساعت اول خوب بودی ولی کم کم بیحال شدی و پاتو می کشیدی
الهی بمیرم مامان خیلی درد داشتی تا شب یکسره جیغ می زدی نوبتی من ومامان جون و خاله سحر بغلت می کردیم
شب که اومدیم خونه همین جور بیقرار بودی بالاخره با بدبختی ساعت ۱۲ شب خوابوندمت تمام شب همش بیدار می شدی و تب داشتی شب سختی بود الانم که بیدار شدی هنوز صورتت قرمز