خواب خرگوشی
دیروز یک اتفاقی افتاد که با وجود این که سرمای سختی خوردم و به شدت سرفه می کنم دلم نیومد برات ننویسم عزیزم شما وقتی کوچیک بودی مامانی شبها خیلی وقتها جیغ می زدی و از خواب بیدار می شدی
وتا مدتی بعد حدودا یکساعت جیغ می زدی من وبابا هم دور خونه می دویدم و نمی دونستیم تو رو چه جوری ساکت کنیم هر کار می کردیم ساکت نمی شدی اوایل که اینجوری می شدی که کارمون به درمانگاه هم رسید ولی خوب چیزی نبود کم کم فهمیدیم خواب بد می بینی
خلاصه کلی مطلب راجع به خواب بد بچه ها می خوندم و همه جا گفته بود بچه ها خیلی وقتها خواب بد می بینند وتا وقتی اون خواب از ذهنشون پاک نشه آروم نمی شوند
یکدفعه هم توی یک برنامه تلویزیونی گفت بچه ها خواب حیوونهایی رو که تو بیداری دیدند می بینند و می ترسند
حالا این همه مقدمه چینی کردم تا برات از دیروز بگم دیروز مامانی ساعت ۵ بعد از ظهر تازه بابا از سر کار برگشته بود و شما دو تا خواب بودید من هم داشتم غذای بابا رو آماده می کردم که یکدفعه تو با گریه از اتاق اومدی بیرون اینقدر پریشون بودی که خدا می دونه سریع اومدی بغلم و سرتم بالا نمی آوردی خلاصه بالاخره بردمت رو مبل خودت (می دونی که یکی از مبلهای راحتی رو سند زدی به نام خودت)نشستی و با گریه گفتی مامان خواب یک خرگوشو دیدم که منو ترسوند
من وبابا اینقدر دلمون سوخت برات و بغلت کردیم وبوسیدیمت
الهی بمیرم مامان که اونقدر ترسیده بودی حالا چرا خرگوش؟
خلاصه که با کلی دلداری و قصه بالاخره آروم شدی گلم ولی خیلی ناراحت کننده بود وجالب
دوستت دارم