♥♥ فرشته های روی زمین ♥♥

بی ریا ترین عشق به همسر در مقابل ببر وحشی

  نهایت عشق ! یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی ز...
26 بهمن 1389

اعتراف

می دونید پسرای گلم : راستش بعضی وقتها خیلی نگران میشم می ترسم نکنه نتونم درست شما رو راهنمایی کنم تا توی زندگیتون موفق باشید دوست دارم بتونم استعدادهایی رو که دارید پیدا کنم وشما رو سر جای خودتون تو این دنیای بزرگ بذارم تا هیچ وقت توی زندگی حسرت نخورید که ای کاش کار دیگه ای می کردید مادر و پدر بودن خیلی مسئولیت سختی از خدا بخواهیدبه من وبابا کمک کنه. ...
26 بهمن 1389

دنیای شیرین

چه آرامشی توی خواب بچه ها است تا حالا وقتی بچه ها خوابیدند بهشون نگاه کردید چه سکوتی....چه دنیای شیرینی وقتی طاها وپرهام خوابیدن بعضی وقتها ساعتها بالای سرشون می شینم ونگاهشون می کنم اونقدر دوست داشتنی اند که دلم می خواد بیدارشون کنم و نوازششون کنم چرا بچه ها اینقدر معصوم و دوست داشتنی اند طاها تا ۶ ماهگی تا صبح بیدار بود و همین جوری فقط به من نگاه می کرد منم تا صبح یادمه باهاش حرف می زدم تا خوابش می برد بعضی وقتها دوست ندارم بچه ها بزرگ بشند می دونی  مامانی تو عکس بالا ۵ ماهه هستی خوشگلم ...
26 بهمن 1389

ولنتاین مبارک

دفتر عمر مرا با وجود تو شکوهی دیگر رونقی دیگر هست می توانی تو به من زندگانی بخشی یا بگیری از من آنچه را می بخشی                                                      ...
26 بهمن 1389

بازی

سلام پسرای گلم امروز صبح دو تایی حسابی از دنده چپ بلند شده بودید از اول صبح یا طاها گریه می کرد یا پرهام البته خیلی وقتها اینجوری مامانو اذیت می کنید خلاصه منم دیدم هوا خوب بردمتون بیرون اینقدر دوتایی ذوق زدید وبازی کردید که خدا می دونه ولی فقط نیم ساعت بعد دوباره شروع شد  غر غر و گریه زاری نمی دونم چرا بعضی وقتها اینجوری می شید   ...
26 بهمن 1389

تلاش طاها

می دونی مامانی اینجا اولین باری که سرتو تونستی بالا نگه داری آخه تو سرت بزرگ  بود هرجا هم می بردمت چه واسه واکسن چه برای چکاپ همیشه می گفتن این سرش بزرگ ولی عزبزم تو سرت مـثل سر بابا ایمان آخه خلاصه گل پسرم شما توسن ۵/۳ ماهگی تونستی سرتو نگه داری ببین چه نازی مامان                                                              &nb...
25 بهمن 1389