♥♥ فرشته های روی زمین ♥♥

ماجرای مسافرت شیراز

1389/12/7 16:19
نویسنده : مامان سارا
930 بازدید
اشتراک گذاری

سلام طاهای عزیزم:    

وقتی شما یک سال ونیمت بود من وبابایی تصمیم گرفتیم بریم شیراز مسافرت آخه شما یک کم زود تشریف آوردید من وبابایی نتونستیم بریم ماه عسل ولی قدمت روی چشم خلاصه مامانی تعطیلات عید سال ۸۸ من وشما وبابایی راه افتادیم به سمت شیراز

 اولش خیلی خوب اینقدر برات اسباب بازی برداشته بودم که تو ماشین حوصله ات سر نره من وتو عقب نشسته بودیم ومن با شما بازی می کردم  تازه مدام هم توقف می کردیم شب اول تو طبس خوابیدیم مثل همیشه نصف شب بیدار شدی ولی دوباره زود خوابت برد نمی دونی چه اضطرابی داشتم مامان همهش می ترسیدم بزنی به جیغ خلاصه به خیر گذشت روز دوم به طرف یزد راه افتادیم

تو راه بیشتر خواب بودی خدا رحم کرد تو اون راه کویری شب تو یزد هم به خیروخوشی گذشت تا رسیدیم  شیراز دو روز اول توشیراز هم خوب بود من وتو بابا می رفتیم جاهای مختلف رو می دیدیم نمی خواستم بهت غذای بیرون بدم با خودم پلوپز برده بودم تو هتل برات غذا درست می کردم فکر کن اگه می فهمیدن

خلاصه گل پسرم از روز سوم شما شروع کردی مدام گریه می کردی شبها برای اینکه بقیه از صدای گریه تو بیدار نشن من وبابا تا ساعت ۴صبح تو خیابونهای شیراز می گشتیم

یکی از دوستهای بابایی تو شیراز بود یک شب رفتیم خونشون اونقدر تو گریه کردیکه من سرپا شامم رو خوردم و بنده های خدا کلافه شدن

خلاصه من وبابا تصمیم گرفتیم برگردیم ولی دیدیم تو توی راه خیلی اذیت میشی بنا براین من وتو با هواپیما برگشتیم و بابا با ماشین تنها

    

توی فرودگاه پرواز ساعت ۵/۷ صبح بود ما از ساعت ۶ تو فرودگاه بودیم مدام توی بغلمون بودی که بیدار نشی وقتی رفتم برای پرواز بابا هم فکر کرد ما دیگه می ریم برگشت هتل ولی پرواز ۲ساعت تاخیر داشتخدا می دونه به من وتو چی گذشت تو اون دو ساعت بالاخره رسیدیم وفتی رسیدیم مشهد خاله سحر با خاله نسرین اومده بودن دنبالمون خاله سحر اومده بود پای هواپیما فکر کن وقتی دیدمش اینقدر گریه کردم که خدا میدونه

خلاصه بعد از اومدنمون ۴ شبانه روز من ومامان جون وخاله سحر وخاله سپیده نوبتی بیدار بودیم هرچی دکتر می بردیم دلیلیشو نمی فهمید اونقدر نگرانت بودیم که..

خلاصه بالاخره مامان جون گفت بریم برات گوسفند بکشیم همین کارو کردیم باورت نمی شه مامان تا گوسفندو کشتیم ۱ساعت بعد خوب شدی و بعد از یک هفته غذا خوردی نمی دونی با هر لقمه غذات ما چقدر دست میزدیم

این عکس مامان مال بعداز ظهر همون روز خداروشکر عشقم که خوب شدی وداری آب بازی میکنی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان شایلی
7 اسفند 89 20:15
سلام سارا جون... ممنونم مهمانم شدی...شما هم پسرهای نازت رو ببوس...


قربونت خانمی
مامان ماهان
21 اسفند 89 14:28
ممنون که بهم سر زدی پسرت خیلی نازه الهی.....