ماجراهای پارک رفتن
سلام گل پسرای من:
دیروز جمعه بود و من وبابا تصمیم گرفتیم شما دوتا وروجک رو ببریم پارک آخه می دونین توی این یکسال و هفت ماه گذشته که آقا پرهام گل تشریف آوردن ما اصولا جایی رفتنمون فقط با ماشین یعنی به عبارتی ماشین گردی
آخه با شما دوتا نمیشه جایی رفت خیلی سخت بود از وقتی آقا پرهام گل راه رفتن رو یاد گرفتن هم که زمستون بودو ما زیاد جایی نمی رفتیم ولی حالا که هوا خوبه و ما باهم می تونیم بیرون بریم می دونین چه جوریه؟
همه باید دنبال یک موجود کوچولو به نام پرهام بدویم بله پرهام جونم شما اصلا امان نمی دی به محض اینکه از ماشین پیاده میشیم شما بدو ومن وبابا وطاها البته طاها کلی ذوق می کنه ولی من وبابا پدرمون در میاد
خلاصه دیروز صبح هرچی با بابا فکر کردیم کجا بریم که بتونیم یک ۱ساعتی دووم بیاریم عقلمون به هیچ کجا نرسید جز پارک ملت که هم بزرگ و هم شما دوتا راحت می تونین بازی کنین
وقتی رفتیم تو پارک می خواستیم ازتون عکس بگیریمولی مگه می ذاشتید یا طاها فرار می کرد یا پرهام خلاصه با هزار بدبختی از صدتا عکس این چند تاشو تونستم جدا کنم
آقا پرهام در حال رقص
توی عکس بالا طاها جونم منتظر بودی این آب پاشهای که می چرخند برسن و تورو خیس کنن
من واقعا نمی فهمم تو این عکس چرا هرکدومتون به یک سمت تشریف می برید