پرهام دوست داشتنی من
حالا نوبت تو شد پسرگلم همه به من می گفتند پس چرا از
پرهام چیزی نمی نویسی آخه می خواستم از کوچیکیهای
طاها هر چی یادم بود بنویسم تا طاها دوساله می شه که
شما تشریف میارید ولی دیدم دیر میشه دیگه حالا ازشما
هم مینویسم هرچی ازطاها جونم یادم بود مینویسم
می دونی گلم وقتی طاها یک سال و سه ماهش بود و اون
روزها اوج اذیتهای طاها بود فهمیدم تودلم یک نی نی دیگه دارم
راستش اولش خیلی ناراحت شدم
ازمن دلخور نشی مامانی آخه شرایطشو نداشتیم اصلا ولی
کم کم فهمیدم تو یک هدیه از طرف خدایی وحتما حکمتی
بوده که خدا تو رو به من داده
خلاصه پسرم دوران بارداری با وجود طاها با شرایط سختی
سپری شد فکر کن تو ماه ۸و۹ هم بعضی وقتها مجبور بودم
طاها رو بغل کنم آخه اونم گناه داشت مامانی خیلی کوچیک بودبهرحال گذشت به خوبی خدا روشکر
وشما فرشته کوچولو به دنیا اومدی
خدا روشکر سالم و سرحال ازهمون وقتی که به دنیا اومدی زبر وزرنگ بودی مامانی
باورت میشه پسرم وقتی آوردنت تو اتاق چشمات باز
همینجوری می گشتی همه جا رو بینی وقتی به شکم
مامان جون گذاشتت رو تخت سرتو بالا آوردی
وای باورمون نمی شد همون روز اول تو بیمارستان
الهی قربونت برم خوش اومدی عزیزم دوستت دارم
ببین مامانی اینجا ۱۰ روزه هستی عشقم