♥♥ فرشته های روی زمین ♥♥

زندگی

بر روی بوم زندگی هر چیز می خواهی بکش زیبا وزشتش پای توست تقدیر را باور نکن تصویر اگر زیبا نبود نقاش خوبی نیستی از نو دوباره رسم کن تصویر را باور نکن خالق تو را شاد آفرید   آزاد آزاد آفرید پرواز کن تا آرزو زنجیر را باور نکن ...
26 اسفند 1389

چهار رکن زندگی

  از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چند رکن بنا كردی؟ فرمود چهار رکن دانستم روزی مرا دیگری نمی خورد پس آرام شدم دانستم كه خدا مرا می بیند پس شرم كردم دانستم كه كار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش كردم دانستم كه پایان كارم مرگ است پس آماده شدم   ...
26 اسفند 1389

نیایش

خداوندا: تقدیرم را زیبا بنویس کمکم  کن آنچه را تو زود خواهی من دیر نخواهم وآنچه را تو دیر خواهی من زود نخواهم.                                                             (دکتر علی شریعتی) ...
23 اسفند 1389

امان از این واکسن

سلام پرهام گلم: بالاخره دیروز واکسنتو زدیم مامانی شب قبلش اصلا نتونستم بخوابم همش تو فکر واکسنت بودم  صبح با خاله سحر رفتیم واکسنوتو بزنیم کلی خوشحال بودی و می گفتی دد فکر می کردی داریم می ریم دد نمی دونستی قرار چه بلایی سرت بیاد خلاصه مامان وقتی اونجا رسیدیم یک عالمه نی نی با ماماناشون منتظر بودن نمی دونم چیزی فهمیدی چی شد که یکدفعه چشمات پر از اضطراب شد محکم به من چسبیده بودی حتی بغل خاله سحر هم نرفتی اونجا مامانها همه مضطرب و نگران منتظر بودن بعضی از مامانا که نوبت بچه شون بود گریه هم می کردن با خودم فکر می کردم وای این علاقه مادر به فرزند چه چیز غریبی تو چشمهای تک تکشون پر از عشق بود ب...
23 اسفند 1389

واکسن پرهام

فردا باید واکسن یک سال ونیمه گی پرهام رو بزنم نمی دونم چرا از یک ماه پیش اظطراب دارم    واکسن یک سال و نیمه گی مثل واکسن ۶ ماهگی واکسن بدی می دونم پاش خیلی درد می کنه    ولی آخه مامان چاره ای نیست باید بریم باید کلی برنامه ریزی کنیم که چه جوری بریم با کی بریم آخه طاها هم هست واکسن های طاها رو با بابا جون می رفتیم می زدیم  ولی از وقتی شما تشریف آوردید  باید کلی برنامه ریزی کنیم که طاها رو کجا بذاریم کی بریم کی بیایم امشبم باید بریم خونه مامان جون تا فردا صبح طاها با خاله سحر اونجا باشه و ما با مامان جون بریم واکسن بزنیم امیدوارم حالت خیلی بد نشه مامانی  &nbs...
21 اسفند 1389

برای طاها

                             سلام طاهای عزیزم: می دونی مامان وقتی دو سال و نیمت بود و روزهایی بود که داداشی منو اذیت می کرد و شما هم که هنوز کوچولو بودی با خودم فکر می کردم چه جوری می تونم سرگرمت کنم همش به من می گفتی مامان فاشو(پاشو) بریم بازی  منم یا در حال دویدن دور خونه بودم      یا ماشین بازی تو اسباب بازی ها هم فقط عاشق ماشینی عزیزم الانم همینطوره یا با هم تونل درست می کردیم وبا ماشینات رد می شدیم یا قطار بازی می کردیم  ولی انها همه تا وقتی بود که پره...
21 اسفند 1389