♥♥ فرشته های روی زمین ♥♥

ماجرای مسافرت شیراز

سلام طاهای عزیزم:     وقتی شما یک سال ونیمت بود من وبابایی تصمیم گرفتیم بریم شیراز مسافرت آخه شما یک کم زود تشریف آوردید من وبابایی نتونستیم بریم ماه عسل ولی قدمت روی چشم خلاصه مامانی تعطیلات عید سال ۸۸ من وشما وبابایی راه افتادیم به سمت شیراز  اولش خیلی خوب اینقدر برات اسباب بازی برداشته بودم که تو ماشین حوصله ات سر نره من وتو عقب نشسته بودیم ومن با شما بازی می کردم  تازه مدام هم توقف می کردیم شب اول تو طبس خوابیدیم مثل همیشه نصف شب بیدار شدی ولی دوباره زود خوابت برد نمی دونی چه اضطرابی داشتم مامان همهش می ترسیدم بزنی به جیغ خلاصه به خیر گذشت روز دوم به طرف یزد راه افتادیم تو راه بیش...
7 اسفند 1389

درد دل

وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است!!!.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است!!!.وقتی خواستم گریه کنم ، گفتند دروغ است!!!.وقتی خواستم یخندم ، گفتند دیوانه است!!!.دنیا را نگه دارید ،.......... میخواهم پیاده شوم ...
7 اسفند 1389

ذوق زدن طاها

    سلام طاها جونم: وقتی حدودا ۷-۶ ماهه بودی وقتی از یک چیزی خیلی ذوق زده می شدی مچ دست وپاتو باهم می چرخوندی اینقدر بانمک بود همه عاشق این کارت بودن چه جوری این کارو می کردی؟یک چیزی بگم نخندی به من ها  چند دفعه سعی کردم اون کارو بکنم ولی نتونستم   ...
7 اسفند 1389

انتخاب اسباب بازی مناسب برای پرورش خلاقیت کودکان

  با انتخاب اسباب بازی های مناسب خلاقیت را در کودکان بر انگیزیم   بسیاری   از  کودکان   در اوایل  دوران  کودکی  دوستان  رویایی  و  خیالی   را  برای   خود  دارند  که  در  بازیهای  شان  آنها  را  سهیم   و حتی  مدت  های  طولانی  باآنان  صحبت  می  کنند.بیشتر  والدین   از وجود  چنین  مساله یی  در کودکان  شان   احساس  نگرانی  کرده  و  می ترسند  که مبادا  فرزندشان   دچار&nb...
7 اسفند 1389

پند لقمان

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند مي دهم که کامروا شوي :  اول اينکه سعي کن در زندگي بهترين غذاي جهان را بخوري! دوم اينکه در بهترين بستر و رختخواب جهان بخوابي و سوم اينکه در بهترين کاخها و خانه هاي جهان زندگي کني  پسر لقمان گفت اي پدر ما يک خانواده بسيار فقير هستيم چطور من مي توانم اين کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد: اگر کمي دير تر و کمتر غذا بخوري هر غذايي که ميخوري طعم بهترين غذاي جهان را مي دهد. اگر بيشتر کار کني و کمي ديرتر بخوابي در هر جا که خوابيده اي احساس مي کني بهنرين خوابگاه جهان است. و اگر با مردم دوستي کني و در قلب آنها جاي مي گيري وآنوقت بهترین خانه های جهان مال توست ...
7 اسفند 1389

حکایت این روزها

می دونید پسرای گلم:  این روزها خیلی خسته ام همه توانم تحلیل رفته نه توان جسمی دارم نه توان روحی می دونم نباید ناشکری کنم ولی  چند روز پیش با یک بنده خدایی صحبت می کردم که نه بچه کوچک داره ونه کار خاصی می گفت خیلی روحم خسته است باید عید چند روز محیطمو عوض می کنم رفتم تو فکر بعد احساس کردم وای   این روزها خیلی خسته ام اصلا احساس خوبی ندارم  آدم وقتی توی یک جریان متوجه نیست اما بعد از مدتی می فهمه چقدر گرفتار بوده وگذشت زمان رو اصلا نفهمیده خدا رو شکر که شما دو تا رو دارم ولی می دونید عزیزای من  من حتی ۵ دقیقه برای خودم وقت ندارم منی که عاشق کتاب خوندن بودم حالا اصلا فرصت ندارم می دونیین چه وقتهایی به وبلاگم سر می...
5 اسفند 1389

شش میم موفقیت

  نياز رواني بچه‌هاي ما، عبارت است از انتقال اثر شش ميم. اين شش ميم را هر كس در كارنامه گذشته زندگي‌اش دريافت كرده باشد، ميم هفتمش موفقيت است كه خود به خود پديد خواهد آمد: 1- تو محبوبي، 2- تو محترمي، 3- تو مطرحي، 4- تو مهمي، 5- تو مفيدي و 6- تو مي‌فهمي.   اگر ما در رفتار و گفتارمان اين 6 ميم را به فرزندان‌مان انتقال دهيم ميم هفتم "موفقيت" خودبه‌‌خود خواهد آمد؛ يعني باتري رواني انرژي‌‌دهنده فرد شارژ خواهد شد. در آن صورت اين آدم در تحصيل و زندگي و كار و... . موفق خواهد شد.   ضد اين شش ميمي كه گفتيد، آيا چيزهاي ديگري هم هستند كه اگر پدر و مادرها انجامش ندهند، عكس اين نتيجه را بگيرند؟ بله، آرايه 7 «ت» است ك...
4 اسفند 1389

داستانی زیبا از چهار فصل زندگی

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود: پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند . پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده. پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن. پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام. پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش! مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گف...
4 اسفند 1389