♥♥ فرشته های روی زمین ♥♥

امان از این واکسن

سلام پرهام گلم: بالاخره دیروز واکسنتو زدیم مامانی شب قبلش اصلا نتونستم بخوابم همش تو فکر واکسنت بودم  صبح با خاله سحر رفتیم واکسنوتو بزنیم کلی خوشحال بودی و می گفتی دد فکر می کردی داریم می ریم دد نمی دونستی قرار چه بلایی سرت بیاد خلاصه مامان وقتی اونجا رسیدیم یک عالمه نی نی با ماماناشون منتظر بودن نمی دونم چیزی فهمیدی چی شد که یکدفعه چشمات پر از اضطراب شد محکم به من چسبیده بودی حتی بغل خاله سحر هم نرفتی اونجا مامانها همه مضطرب و نگران منتظر بودن بعضی از مامانا که نوبت بچه شون بود گریه هم می کردن با خودم فکر می کردم وای این علاقه مادر به فرزند چه چیز غریبی تو چشمهای تک تکشون پر از عشق بود ب...
23 اسفند 1389

واکسن پرهام

فردا باید واکسن یک سال ونیمه گی پرهام رو بزنم نمی دونم چرا از یک ماه پیش اظطراب دارم    واکسن یک سال و نیمه گی مثل واکسن ۶ ماهگی واکسن بدی می دونم پاش خیلی درد می کنه    ولی آخه مامان چاره ای نیست باید بریم باید کلی برنامه ریزی کنیم که چه جوری بریم با کی بریم آخه طاها هم هست واکسن های طاها رو با بابا جون می رفتیم می زدیم  ولی از وقتی شما تشریف آوردید  باید کلی برنامه ریزی کنیم که طاها رو کجا بذاریم کی بریم کی بیایم امشبم باید بریم خونه مامان جون تا فردا صبح طاها با خاله سحر اونجا باشه و ما با مامان جون بریم واکسن بزنیم امیدوارم حالت خیلی بد نشه مامانی  &nbs...
21 اسفند 1389

برای طاها

                             سلام طاهای عزیزم: می دونی مامان وقتی دو سال و نیمت بود و روزهایی بود که داداشی منو اذیت می کرد و شما هم که هنوز کوچولو بودی با خودم فکر می کردم چه جوری می تونم سرگرمت کنم همش به من می گفتی مامان فاشو(پاشو) بریم بازی  منم یا در حال دویدن دور خونه بودم      یا ماشین بازی تو اسباب بازی ها هم فقط عاشق ماشینی عزیزم الانم همینطوره یا با هم تونل درست می کردیم وبا ماشینات رد می شدیم یا قطار بازی می کردیم  ولی انها همه تا وقتی بود که پره...
21 اسفند 1389

خوشبخت ترین آدمها

  وقتی که خودم را از بالای ساختمان پرت کردم .در طبقه دهم زن و شوهر به ظاهر مهربانی را دیدم که با خشونت مشغول دعوا بودند!   در طبقه نهم پیتر قوی جثه و پر زور را دیدم که گریه می کرد ! در طبقه هشتم مِی داشت گریه می کرد چون نامزدش ترکش کرده بود . در طبقه هفتم دن را دیدم که داروی ضد افسردگی هر روزش را می خورد! در طبقه ششم هنگ بیکار را دیدم که هنوز هم روزی هفت روزنامه می خرد تا بلکه کاری پیدا کند! در طبقه پنجم هم آقای وانگ به ظاهر بسیار ثروتمند را دیدم که در خلوت حساب بدهکاری هایش را می رسید. در طبقه چهارم ماری را دیدم که باز هم با نامزدش کتک کاری می کرد!   در طبقه سوم پیر مردی را دیدم که چشم به...
19 اسفند 1389

دعای مادر

  از بایزید بسطامی رحمه`‌ الله علیه پرسیدند: چگونه به این مقام رسیدی؟‌  گفت: ده ساله بودم. همه‌ی شب مشغول عبادت بودم. شبی مادرم از من خواست که چون هوا خیلی سرد است، پیش او بمانم و بخوابم. مخالفت با مادر برایم سخت بود. قبول کردم. آن شب خوابم نبرد. نماز شب نخواندم. یک دست بر دست مادرم گذاشته بودم و دست دیگرم زیر سر مادرم بود. تا صبح هزار قل هو و الله احد خواندم. آن دستی که زیر سر مادرم بود، خشک شده بود. به خود گفتم، ای تن! رنج برای خدا بکش. وقتی مادرم متوجّه شد، دعا کرد و گفت: یارب! تو از او راضی باش و او را به مقام بالایی برسان. دعای مادرم در حقّ من مستجاب شد و مرا به این مقام رساند. ...
19 اسفند 1389

داستان پیرمرد وپسرش

  پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی دوستدار تو پدر پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام ۴ صبح فر...
17 اسفند 1389

بدون عنوان

گاهی اوقات از نردبان بالا می روی تا دستان خدا را بگیری غافل از اینکه خدا پایین ایستاده, نردبان را محکم گرفته که تو     نیفتی...!" ...
17 اسفند 1389

عشق مادر به فرزند

  وقتی گروه نجات ، زن جوان را زیر آوار پیدا کرد او مرده بود اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه ، چیز عجیبی دیدند. زن با حالتی عجیب به زمین افتاده ، زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود. ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند. چند ثانیه بعد، سرپرست گروه ، دیوانه وار فریاد زد: بیایید، زود بیایید! یک بچه اینجا است. بچه زنده است. وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختر سه – چهار ماهه ای از زیر آن بیرون کشیده شد.نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود. گزارش ایسکانیوز می افزاید ، او در خواب شیرینش نمی دانست چه فاجعه ای وطنش را ویران کرده و مادرش هنگام حفاظت از جگ...
17 اسفند 1389

روشهایی برای تشویق کودکان به بروز خلاقیتهای خود

   کمابیش همه ی کودکان علاقه مند به خلق و نمایش چیزهای تازه هستند تا بتوانند اعتماد به نفس خود را تقویت کنند. شما می توانید با پشتیبانی از کودک و همکاری با او، خلاقیت او را پرورش دهید. بزرگ ترین پشتیبان فرزندتان باشید. او را به خاطر اینکه بی همتاست، تحسین و تشویق کنید. در باره ی او پیش داوری نکنید. اطمینان پیدا کنید که فرزندتان هنگام بروز استعدادهایش احساس راحتی و آزادی می کند. همراه با فرزندتان جنبش و حرکت داشته باشید. هنگام خواندن داستانی با او، از خودتان احساس و حرکت نشان دهید تا داستان، واقعی ترجلوه کند. از ابزار گوناگون استفاده کنید. وسایل جالب و خنده دار دم دست داشته باشید تا حس با...
16 اسفند 1389

حکمت خداوند

  تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست. سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد: «خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟» صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود. نجات ...
12 اسفند 1389