امان از این واکسن
سلام پرهام گلم: بالاخره دیروز واکسنتو زدیم مامانی شب قبلش اصلا نتونستم بخوابم همش تو فکر واکسنت بودم صبح با خاله سحر رفتیم واکسنوتو بزنیم کلی خوشحال بودی و می گفتی دد فکر می کردی داریم می ریم دد نمی دونستی قرار چه بلایی سرت بیاد خلاصه مامان وقتی اونجا رسیدیم یک عالمه نی نی با ماماناشون منتظر بودن نمی دونم چیزی فهمیدی چی شد که یکدفعه چشمات پر از اضطراب شد محکم به من چسبیده بودی حتی بغل خاله سحر هم نرفتی اونجا مامانها همه مضطرب و نگران منتظر بودن بعضی از مامانا که نوبت بچه شون بود گریه هم می کردن با خودم فکر می کردم وای این علاقه مادر به فرزند چه چیز غریبی تو چشمهای تک تکشون پر از عشق بود ب...
نویسنده :
مامان سارا
15:45